ده ها غزل فارسی
و آذری
از استاد شهریار
امشب ای ماهبه درد دل من تسکینی
آخر ای ماه تو همدرد من مسکینی
کاهش جان تو من دارم و من میدانم
که تو از دوری خورشید چها میبینی
تو هم ای بادیه پیمای محبت چون من
سر راحت ننهادی به سر بالینی
هر شب از حسرت ماهی من و یک دامن اشک
تو هم ای دامن مهتاب پر از پروینی
همه در چشمهی مهتاب غم از دل شویند
امشب ای مه تو هم از طالع من غمگینی
من مگر طالع خود در تو توانم دیدن
که توام آینهی بخت غبار آگینی
باغبان خار ندامت به جگر میشکند
برو ای گل که سزاوار همان گلچینی
نی محزون مگر از تربت فرهاد دمید
که کند شکوه ز هجران لب شیرینی
تو چنین خانهکن و دلشکن ای باد خزان
گر خود انصاف کنی مستحق نفرینی
کی بر این کلبهی طوفانزده سر خواهی زد
ای پرستو که پیامآور فروردینی
شهریارا گر آئین محبت باشد
جاودان زی که به دنیای بهشت آئینی
))))))))))))))))))))))))
تا هستم ای رفیق ندانی که کیستم
روزی سراغ وقت من آئی که نیستم
در آستان مرگ که زندان زندگیست
تهمت به خویشتن نتوان زد که زیستم
پیداست از گلاب سرشکم که من چو گل
یک روز خنده کردم و عمری گریستم
طی شد دو بیست سالم و انگار کن دویست
چون بخت و کام نیست چه سود از دویستم
گوهرشناس نیست در این شهر شهریار
من در صف خزف چه بگویم که چیستم
(((((((((((((((((((((((
الا ای نوگل رعنا که رشگ شاخ شمشادی
نگارین نخل موزونی همایون سرو آزادی
عروس بخت ما را ماه در آئینه میرقصد
که شمع حجله میخندد بروی چون تو دامادی
من این پیرانه سر تاجی که دارم با تو خواهم داد
که از بخت جوان با دولت طبع خدادادی
بهصید خاطرم هر لحظه صیّادی کمین گیرد
کمان ابرو ترا صیدم که در صیّادی استادی
چه شورانگیز پیکرها نگارد کلک مشکینت
الا ای خسرو شیرین که خود بیتیشه فرهادی
قلم شیرین و خط شیرین، سخن شیرین و لب شیرین
خدا را ای شکر پاره مگر طوطیّ قنّادی
عروس ماه شاید چون توئی شیرین پسر زاید
مگر پروردهی دامان حوری یا پریزادی
من از شیرینی شور و نوا بیداد خواهم کرد
چنان کز شیوهی شوخیّ و شیدایی تو بیدادی
تو خود شعری و چون سحر و پری افسانه را مانی
بهافسون کدامین شعر در دام من افتادی
گر از یادم رود عالم تو از یادم نخواهی رفت
بهشرط آنکه گهگاهی تو هم از من کنی یادی
خوشا غلطیدن و چون اشک در پای تو افتادن
اگر روزی به رحمت بر سر خاک من اِستادی
جوانی ای بهار عمر ای رویای سحرآمیز
تو هم هر دولتی بودی چو گل بازیچهی بادی
بهپای چشمهی طبع لطیفی شهریار آخر
نگارین سایهئی هم دیدی و داد سخن دادی
شعر: استاد شهریار
ای دل به ساز عرش اگر گوش میکنی
از ساکنان فرش فراموش میکنی
گر نای زهره بشنوی ای دل به گوش هوش
آفاق را به زمزمه مدهوش میکنی
شب کز نهیب شیر فلک خفتهی خراب
خواب سحر حواله به خرگوش میکنی
چون زلف سایه پنجه درافکن به ماهتاب
گر خواب خود مشّوش و مغشوش میکنی
بر ابر پاره گوشهی ابروی ماه بین
گر خود هوای زلف و بناگوش میکنی
عشق مجاز غنچهی عشق حقیقت است
گل گو شکفته باش اگر بوش میکنی
از من خدای را غزل عاشقی مخواه
کز پیریم چو طفل، قلمدوش میکنی
زین اخگر نهفته دمیدن، خدای را
بس اخگر شکفته که خاموش میکنی
ناقوس دیر را جرس کاروان مگیر
سیمرغ را مقایسه با قوش میکنی
با شیر از گوزن حکایت کنند و میش
خود کیست گربه تا سخن از موش میکنی
من شاه کشور ادب و شرم و عفّتم
با من کدام دست در آغوش میکنی
پیرانه سر مشاهدهی خطّ شاهدان
نیش ندامتی است که خود نوش میکنی
من خود خطا به توبه بپوشم تو هم بیا
گر توبه با خدای خطاپوش میکنی
گو جام باده جوش محبّت زند، چرا
ترکانه یاد خون سیاووش میکنی
دنیا خود از دریچهی عبرت عزیز ماست
زین خاک و شیشه آینهی هوش میکنی
با شعر سایه چند چو خمیازههای صبح
ما را خمار خمر شب دوش میکنی
تهران بی صبا ثمرش چیست شهریار
نیما نرفته گر سفر یوش میکنی
گاهی گر از ملال محبّت برانمت
دوری چنان مکن که به شیون بخوانمت
چون آه من به راه کدورت مرو که اشک
پیک شفاعتی است که از پی دوانمت
تو گوهر سرشکی و دردانهی صفا
مژگان فشانمت که به دامن نشانمت
سرو بلند من که به دادم نمیرسی
دستم اگر رسد به خدا میرسانمت
پیوند جان جدا شدنی نیست ماه من
تن نیستی که جان دهم و وا رهانمت
ماتمسرای عشق به آتش چه میکشی
فردا به خاک سوختگان میکشانمت
ماتمسرای عشق به آتش چه میکشی
فردا به خاک سوختگان میکشانمت
دست نوازشی به سر و گوش من بکش
سازی شدم که شور و نوایی بخوانمت
تو ترک آبخورد محبّت نمیکنی
اینقدر بیحقوق هم ای دل ندانمت
ای غنچهی گلی که لب از خنده بستهای
بازآ که چون صبا بهدمی بشکفانمت
یکشب به رغم صبح به زندان من بتاب
تا من به رغم شمع سر و جان فشانمت
چوپان دشت عشقم و نای غزل به لب
دارم غزال چشم سیه میچرانمت
لبخند کن معاوضه با جان شهریار
تا من به شوق این دهم و آن ستانمت
خلوتی داریم و حالی با خیال خویشتن
گر گذاردمان فلک حالی به حال خویشتن
ما در این عالم که خود کُنج ملالی بیش نیست
عالمی داریم در کنج ملال خویشتن
سایهی دولت همه ارزانی نو دولتان
من سری آسوده خواهم زیر بال خویشتن
بر کمال نقص و در نقص کمال خویش بین
گر به نقص دیگران دیدی کمال خویشتن
دست گیر آن را که نبود با کسش روی سئوال
تا نگیری دست بر روی سئوال خویشتن
دوست گو نام گناه ما مبر کز فعل خویش
بس بود ما را عذاب انفعال خویشتن
کاسه گو آب حرامت کن به مخموران سبیل
سفره پنهان میکند نان حلال خویشتن
شمع بزم افروز را از خویشتنسوزی چه باک
او جمال جمع جوید در زوال خویشتن
خاطرم از ماجرای عمر بیحاصل گرفت
پیشبینی کو کز او پرسم مآل خویشتن
آسمان گو از هلال، ابرو چه میتابی که ما
رخ نتابیم از مه ابر و هلال خویشتن
اعتدال قامت رعنا قدان از حد گذشت
تا نگهداری تو حدّ اعتدال خویشتن
همچو عمرم بیوفا بگذشت ماهم، سالهاست
عمر گو برچین بساط ماه و سال خویشتن
شاعران مدحتسرای شهریارانند، لیک
شهریار ما غزلخوان غزال خویشتن
گفتی تو هم به مجلس اغیار میروی
اغیار خود منم تو پی یار میروی
بی خار نیست گرچه گلی در جهان ولی
حیف از تو گل که خود عقب خار میروی
ای نو عروس پردهنشین خم شراب
گفتم که خود بهخانهی خمّار میروی
احرام بستهای و حرامت نمیکنم
دل داری و به کعبهی دلدار میروی
باری خیال خود به پرستاریم گذار
ای ناطبیب کز سر بیمار میروی
یعقوب بینوا نه چو جانت عزیز داشت؟
آخر چه یوسفی که به بازار میروی
این بار غم کمرشکن است، ای دل از خدا
یاری طلب که زیر چنین بار میروی
گیرم مسیح آیت و منصور رایتی
ای دل نگفتمت که سر دار میروی
این آخرین عزل به خداحافظی بخوان
ای بلبل خزان که ز گلزار میروی
دیگر میا که وعدهی دیدار ما به حشر
آن هم اگر به وعدهی دیدار میروی
دنبال توست آه دل زار شهریار
آهسته رو که سخت دل آزار میروی
پاشو ای مست
پاشو ای مست که دنیا همه دیوانهی تست
همه آفاق پر از نعرهی مستانهی تست
در دکّان همه باده فروشان تخته است
آن که باز است همیشه در میخانهی تست
دست مشّاطهی طبع تو بنازم که هنوز
زیور زلف عروسان سخن شانهی تست
دور پیوند تسلسل به تو دادند، آری
دست غیبی است که با گردش پیمانهی تست
ای زیارتگه رندان قلندر برخیز
توشهی من همه در گوشهی انبانهی تست
همّت ای پیر که کشکول گدائی در کف
رندم و حاجتم آن همت رندانهی تست
ای کلید در گنجینهی اسرار ازل
عقل دیوانهی گنجی که به ویرانهی تست
شمع من دور تو گردم که به کاخ شب وصل
هر که توفیق پری یافته پروانهی تست
در خرابات تو سر نیست که ماند دستار
وای از آن سِرکه شرابی که به خمخانهی تست
همه غواص ادب بودم و هر جا صدفی است
همه بازش دهن از حیرت دُردانهی تست
تخت جم دیدم و سرمایهی شاهان عجم
که نه با سرمدی شوکت شاهانهی تست
در یکی آینه عکس همه آفاق ای جان
این چه جادوست که در جلوهی جانانهی تست
زهره گو تا دم صبح ابد افسون بدمد
چشمک نرگس مخمور به افسانهی تست
ای گدای سرخوانت همه شاهان جهان
شهریار آمده دربان در خانهی تست
((((((((((((((((((((((
بنال ای نی که من غم دارم امشب
نه دلسوز و نه همدم دارم امشب
دلم زخم است از دست غم یار
هم از غم چشم مرهم دارم امشب
همه چیزم زیادی میکند، حیف!
که یار از این میان کم دارم امشب
چو عصری آمد از در، گفتم ای دل
همه عیشی فراهم دارم امشب
ندانستم که بوم شام رنگین
به بام روز خرم دارم امشب
بهرفت و کورهام در سینه افروخت
ببین آه دمادم دارم امشب
بهدل جشن عروسی وعده کردم
ندانستم که ماتم دارم امشب
در آمد یار و گفتم دم گرفتیم
دمم رفت و همه غم دارم امشب
بهامیدی که گل تا صبحدم هست
بهمژگان اشک شبنم دارم امشب
مگر آبستن عیسی است طبعم
که بر دل بار مریم دارم امشب
سر دل کندن از لعل نگارین
عجب نقشی به خاتم دارم امشب
اگر روئین تنی باشم به همت
غمی همتای رستم دارم امشب
غم دل با که گویم شهریارا
که محرومش ز محرم دارم امشب
نیما غم دل گو که غریبانه بگرییم
سر پیش هم آریم و دو دیوانه بگرییم
من از دل این غار و تو از قلهی آن قاف
از دل به هم افتیم و بهجانانه بگرییم
دودی است در این خانه که کوریم ز دیدن
چشمی به کف آریم و به این خانه بگرییم
آخر نه چراغیم که خندیم به ایوان
شمعیم که در گوشهی کاشانه بگرییم
این شانه پریشان کن کاشانهی دلهاست
یک شب به پریشانی از این شانه بگرییم
من نیز چو تو شاعر افسانهی خویشم
بازآ به هم ای شاعر افسانه بگرییم
پیمان خط جام یکی جرعه به ما داد
کز دور حریفان دو سه پیمانه بگرییم
برگشتن از آیین خرابات نه مردی است
می مرده بیا در صف میخانه بگرییم
از جوش و خروش خم و خمخانه خبر نیست
با جوش و خروش خم و خمخانه بگرییم
با وحشت دیوانه بخندیم و نهانی
در فاجعهی حکمت فرزانه بگرییم
با چشم صدف خیز که بر گردن ایام
خر مهره ببینیم و به دردانه بگرییم
آئین عروسی و چک و چانه زدن نیست
بستند همه چشم و چک و چانه بگرییم
بلبل که نبودیم بخوانیم به گلزار
جغدی شده شبگیر به ویرانه بگرییم
پروانه نبودیم در این مشعله باری
شمعی شده در ماتم پروانه بگرییم
بیگانه کند در غم ما خنده ولی ما
با چشم خودی در غم بیگانه بگرییم
بگذار به هذیان تو طفلانه بخندند
ما هم به تب طفل طبیبانه بگرییم
شب همه بیتو کار من، شکوه به ماه کردن است
روز ستاره تا سحر، تیره بهآه کردن است
متن خبر که یک قلم، بیتو سیاه شد جهان
حاشیه رفتنم دگر، نامه سیاه کردن است
چون تو نه در مقابلی، عکس تو پیش رو نهم
این هم از آب و آینه خواهش ماه کردن است
نو گل نازنین من، تا تو نگاه میکنی
لطف بهار عارفان، در تو نگاه کردن است
لوح خدانمایی و آینهی تمام قد
بهتر از این چه تکیه بر منصب و جاه کردن است؟
ماه عبادت است و من با لب روزهدار از این
قول و غزل نوشتنم، بیم گناه کردن است
لیک چراغ ذوق هم اینهمه کشته داشتن
چشمه بهگل گرفتن و ماه بهچاه کردن است
من همه اشتباه خود جلوه دهم که آدمی
از دم مهد تا لحد، در اشتباه کردن است
غفلت کائنات را جنبش سایهها همه
سجده بهکاخ کبریا، خواه نهخواه کردن است
از غم خود بپرس کو با دل ما چه میکند؟
این هم اگرچه شکوهی شحنه بهشاه کردن است
عهد تو «سایه» و «صبا» گو بشکن که راه من
رو به حریم کعبهی «لطف اله» کردن است
گاه بهگاه پرسشی کن که زکات زندگی
پرسش حال دوستان گاه بهگاه کردن است
بوسهی تو بهکام من، کوهنورد تشنه را
کوزهی آب زندگی توشهی راه کردن است
خود بهرسان به شهریار، ای که در این محیط غم
بیتو نفس کشیدنم، عمر تباه کردن است
در وصل هم ز عشق تو ای گل در آتشم
عاشق نمیشوی که ببینی چه میکشم
با عقل آب عشق به یک جو نمیرود
بیچاره من، که ساخته از آب و آتشم
دیشب سرم به بالش ناز وصال و باز
صبح است و سیل اشک بهخون شسته بالشم
پروانه را شکایتی از جور شمع نیست
عمری است در هوای تو میسوزم و خوشم
خلقم به روی زرد بخندند و باک نیست
شاهد شو ای شرار محبت که بیغشم
باور مکن که طعنهی طوفان روزگار
جز در هوای زلف تو دارد مشوّشم
سروی شدم به دولت آزادگی که سر
با کس فرو نیاورد این طبع سرکشم
دارم چو شمع سّر غمش بر سر زبان
لب میگزد چو غنچهی خندان که خامشم
هر شب چو ماهتاب به بالین من بتاب
ای آفتاب دلکش و ماه پریوشم
گر زیر پیرهن شده، پنهان کنم تو را
سحر پری دمیده به پیراهن کشم
لب بر لبم بنه بنوازش دمی چونی
تا بشنوی نوای غزلهای دلکشم
ساز صبا به ناله شبی گفت شهریار
این کار تست من همه جور تو میکشم
دلم جواب بلی میدهد صلای تو را
صلا بزن که به جان میخرم بلای تو را
بهزلف گو که ازل تا ابد کشاکش تست
نه ابتدای تو دیدم نه انتهای تو را
کشم جفای تو تا عمر باشدم، هر چند
وفا نمیکند این عمرها وفای تو را
بهجاست کز غم دل رنجه باشم و دلتنگ
مگر نه در دل من تنگ کرده جای تو را
تو از دریچهی دل میروی و میآیی
ولی نمیشنود کس صدای پای تو را
غبار فقر و فنا توتیای چشمم کن
که خضر راه شوم چشمهی بقای تو را
خوشا طلاق تن و دلکشا تلاقی روح
که داده با دل من وعدهی لقای تو را
هوای سیر گل و ساز بلبلم دادی
که بنگرم بهگل و سر کنم ثنای تو را
به آب و آینهام ناز میکند صورت
که صوفیانه بهخود بستهام صفای تو را
بهدامن تر خود طعنه میزنم زاهد
بیا که بر نخورد گوشهی قبای تو را
ز جور خلق به پیش تو آورم شکوه
بگو که با که برم شرح ماجرای تو را
ز آه من به هلال تو هاله میخواهند
به در نمیکند از سر دلم هوای تو را
شبانیم هوس است و طواف کعبهی طور
مگر بهگوش دلی بشنوم صدای تو را
بهجبر گر همه عالم رضای من طلبند
من اختیار کنم ز آن میان رضای تو را
گرم شناگر دریای عشق نشناسند
چه غم ز شنعت بیگانه آشنای تو را
چه شکر گویمت ای چهره ساز پردهی شب
که چشمم این همه فیلم فرحفزای تو را
چه جای من که بر این صحنه کوههای بلند
بهصف ستاده تماشای سینمای تو را
بر این مقرنس فیروزه تا ابد مسحور
ستارهی سحری چشم سرمه سای تو را
بهتار چنگ نوا سنج من گره زدهاند
فداست طرّهی زلف گرهگشای تو را
بر آستان خود این دلشکستگان دریاب
که آستین بفشاندند ماسوای تو را
دل شکستهی من گفت شهریارا بس
که من به خانهی خود یافتم خدای تو را
رهی از نوای نایم بزن و هوای نایی
که دمی چو نی بنالم به نوای بینوایی
به همان فریب طفلی، طرب جوانی از من
به چه جادویی جُدا شد که امان از این جدایی
چه دلی که بر جبینش همه داغ بی نصیبی
چه گلی که بر نگینش همه نقش بی وفایی
به طبابتی که دانی بفرست درد عشقم
به علاج بیطبیبی و دوای بیدوایی
به خلوص خلوت شب که بر آر سر ز خوابم
به صفای اصفیا و به ولای اولیایی
در بارگاه نازم بگشا به رخ که آنجا
نه نیاز خودفروشی نه نماز خودنمایی
چه مقام کبریایی که فقیر خاکسارش
سر سروری برآرد بهمقام کبریایی
من اگر چه بندگی را بهخدا رسانده باشم
همه بندهام خدایا به تو میرسد خدایی
به کمند خود که صید دل عاشقان مسکین
بهنواز از آن اسیری برهان از این رهایی
بهستارهای سحر کن ره وادی شب من
که سپیده سر بر آرم به دیار روشنایی
به نوید آشنا و به صدای پای عاشق
در و دشت، نینوا کن به نوای آشنایی
به طواف کعبه، سنگ محک ریاضتت بود
که جدا شدیم از هم من و زاهد ریایی
بکشان به عاشقانم که کشی به جرم عشقم
مگرم نه وعده دادی که کشی و بر سر آیی
غزل عراقی ای دل نه چنان دمی گرفته است
که تو دم زدن توانی دگر از غزلسرایی
شب هجر بود و شمعم به زبان شعله میگفت
تو بهسوز شهریارا که تو سازگار مایی
)))))))))))))))))))))))))
علي اي هماي رحمت تو چه آيتي خدا را
که به ماسوا فکندی همه سایه ی هما را
دل اگر خداشناسي همه در رخ علي بين
ه علي شناختم به خدا قسم خدا را
به خدا که در دو عالم اثر از فنا نماند
چو علي گرفته باشد سر چشمه ي بقا را
مگر اي سحاب رحمت تو بباري ارنه دوزخ
به شرار قهر سوزد همه جان ماسوا را
برو اي گداي مسکين در خانه ي علي زن
که نگين پادشاهي دهد از کرم گدا را
بجز از علي که گويد به پسر که قاتل من
چو اسير تست اکنون به اسير کن مدارا
بجز از علي که آرد پسري ابوالعجائب
که علم کند به عالم شهداي کربلا را
چو به دوست عهد بندد ز ميان پاکبازان
چو علي که ميتواند که بسر برد وفا را
نه خدا توانمش خواند نه بشر توانمش گفت
متحيرم چه نامم شه ملک لافتي را
بدو چشم خون فشانم هله اي نسيم رحمت
که ز کوي او غباري به من آر توتيا را
به اميد آن که شايد برسد به خاک پايت
چه پيامها سپردم همه سوز دل صبا را
چو تويي قضاي گردان به دعاي مستمندان
که ز جان ما بگردان ره آفت قضا را
چه زنم چوناي هر دم ز نواي شوق او دم
که لسان غيب خوشتر بنوازد اين نوا را:
«همه شب در اين اميدم که نسيم صبحگاهي
به پيام آشنائي بنوازد و آشنا را»
ز نواي مرغ يا حق بشنو که در دل شب
غم دل به دوست گفتن چه خوشست شهريارا
حالا چرا
آمدی جانم به قربانت ولی حالا چرا
آمدی جانم به قربانت ولی حالا چرا
بی وفا حالا که من افتاده ام از پا چرا
نوشداروئی و بعد از مرگ سهراب آمدی
سنگدل این زودتر می خواستی حالا چرا
عمر ما را مهلت امروز و فردای تو نیست
من که یک امروز مهمان توام فردا چرا
نازنینا ما به ناز تو جوانی داده ایم
دیگر اکنون با جوانان ناز کن با ما چرا
وه که با این عمرهای کوته بی اعتبار
اینهمه غافل شدن از چون منی شیدا چرا
شور فرهادم بپرسش سر به زیر افکنده بود
ای لب شیرین جواب تلخ سر بالا چرا
ای شب هجران که یک دم در تو چشم من نخفت
اینقدر با بخت خواب آلود من لالا چرا
آسمان چون جمع مشتاقان پریشان می کند
در شگفتم من نمی پاشد ز هم دنیا چرا
در خزان هجر گل ای بلبل طبع حزین
خامشی شرط وفاداری بود غوغا چرا
شهریارا بی حبیب خود نمی کردی سفر
این سفر راه قیامت میروی تنها چرا
پیام به انیشتن
انشتن یک سلام ناشناس البته میبخشی،
دوان در سایه روشنهای یک مهتاب خلیایی
نسیم شرق میآید، شکنج طرّهها افشان
فشرده زیر بازو شاخههای نرگس و مریم
از آنهایی که در سعیدیهی شیراز میرویند
زچین و موج دریاها و پیچ و تاب جنگلها
دوان میآید و صبح سحر خواهد به سر کوبید
در خلوت سرای قصر سلطان ریاضی را.
***
درون کاخ استغنا، فراز تخت اندیشه
سر از زانوی استغراق خود بردار
به این مهمان که بیهنگام و ناخوانده است، دربگشا
اجازت ده که با دست لطیف خویش بنوازد،
به نرمی چین پیشانی افکار بلندت را
به آن ابریشم اندیشههایت شانه خواهد زد
نبوغ شعر مشرق نیز با آیین درویشی
به کف جام شرابی از سبوی حافظ و خیام
به دنبال نسیم از در رسیده میزند زانو
که بوسد دست پیر حکمت دانای مغرب را
***
انشتن آفرین بر تو،
خلاء با سرعت نوری که داری، در نوردیدی
زمان در جاودان پی شد، مکان در لامکان طی شد
حیات جاودان کز درک بیرون بود پیدا شد
بهشت روح علوی هم که دین میگفت جز این نیست
تو با هم آشتی دادی جهان دین و دانش را
انشتن ناز شست تو!
نشان دادی که جرم و جسم چیزی جز انرژی نیست
اتم تا میشکافد جزو جمع عالم بالاست
به چشم موشکاف اهل عرفان و تصوّف نیز
جهان ما حباب روی چین آب را ماند
من ناخوانده دفتر هم که طفل مکتب عشقم،
جهان جسم، موجی از جهان روح میدانم
اصالت نیست در مادّه
***
انشتن صد هزار احسنت و لیکن صد هزار افسوس
حریف از کشف و الهام تو دارد بمب میسازد
انشتن، اژدهای جنگ...!
جهنم کام وحشتناک خود را باز خواهد کرد
دگر پیمانهی عمر جهان لبریز خواهد شد
دگر عشق و محبت از طبیعت قهر خواهد کرد
چه میگویم!
مگر مهر و وفا محکوم اضمحلال خواهد بود؟
مگر آه سحرخیزان سوی گردون نخواهد شد؟
مگر یک مادر از دل «وای فرزندم» نخواهد گفت؟
***
انشتن بغض دارم در گلو دستم به دامانت
نبوغ خود به کام التیام زخم انسان کن
سر این ناجوانمردان سنگین دل به راه آور
نژاد و کیش و ملّیت یکی کن ای بزرگ استاد
زمین، یک پایتختِ امپراطوریِ وجدان کن
تفوق در جهان قائل مشو جز علم و تقوا را
***
انشتن نامی از ایران ِ ویران هم شنیدستی؟
حکیما، محترم میدار مهد ابن سینا را
به این وحشی تمدّن گوشزد کن حرمت ما را
انشتن پا فراتر نه جهان عقل هم طی کن
کنار هم ببین موسی و عیسی و محمّد را
کلید عشق را بردار و حلّ این معمّا کن
و گر شد از زبان علم این قفل کهن واکن
انشتن بازهم بالا
خدا را نیز پیدا کن
از زنــدگــانیــــم گــــله دارد جــوانیــــــم----
- شرمندهی جوانـــی از این زندگانیـم
دارم هـــوای صحبت یــــاران رفتـــــه را ---
--یاری کن ای اجل که به یاران رسانیم
پروای پنج روز جهان کی کنم که عشق---
-- داده نویــــــد زندگــــی جــاودانیـــــم
ناز درویشــــــــان و اســــتغنای ایشــــــان کز بشر --
--- سرفرو بردند و از افرشته ســر بر میــکنند
جام جادوئی است بار نــدان که تا سر میکشیش -
----جان به جانان وصل و دل پیوند دلبر میکنند
گر تو بی کفش و کُله جَســـتی بکــــوی میــــکده ---
-- بی سر و پایان عشقت تاج بر سر میکنند
آری اســـــتغنای طبـــــع و کیـــــمیـــــای تربیـــــت --
--- لعل را همسنگ خـاک و خاکرا زیر میکنند
ســینه صافی کن که از باران رحمـت چون صــدف --
--- دامن دریــــا دلان پُر دُرّ و گـــــوهر میـکنند
شـــــهریار از پلـــــه هـــــای عـرش اگــــر بالا روی--
---قدسـیان بینی که شعر حافظ از بر میکنند
ائوده بیر ایل آه چكرم، خبر یوخ
ائودن چیخام من او یانا، یار گلیر
تای- توشلاریم چؤله چیخا، گون چیخار
من چیخاندا یاغیش گلیر، قار گلیر
یازیق گؤزوم آجلیغا دؤز، داریخما
بوگون-سحر باهار گلی، بار گلیر
بیزه گله- گلمه یه بیر كال ایده
قونشوموزا هیوا گلی، نار گلیر
خان ائوینه شیر گله قویروق بولار
بیزم ائوه كور ایت گله، هار گلیر
خلقه قوناق گلیر گوزو سورمه لی
بیزیم ائوده ن كور گیتمه میش، كار گلیر
بختیمه آرواد نه چیخا بیلمیرم
بللیدی كی سارساغا، سوسار گلیر
بیر اوج اتك اندازادیر اگنیمه
سالیس بوری گئن گلمه سه، دار گلیر
دولتلیه یاس دا گله، اوینایار
بیز كاسیبا، طوی گله آخسار گلیر
غم یوكوندن كد خدا نین هیس سسی
خردل اولی، بیزیم كی خالوار گلیر
كندده بیزی دؤیلله، بیر هاوار یوخ
بیز بیر كلمه حق دانیشاق، جار گلیر
دارقا شاگیردلار، بیزه سركار چیخار
دار دیبیندن قورتولا، سردار گلیر
بوندان بئله اؤزگه گؤره م، اؤزكه دن
مینَت چكیر، غئیرتیمه عار گلیر
ایشجی تویق كسنده من باخاممام
بیلمم نجه اؤرگینن وار گلیر؟
غم دن منیم بیر عینك وار گؤزومده
ایشیق آیدین گون گؤزومه، تار گلیر
عشقیم دوشوب یادیما گؤزلر داشیر،
باهاردا سئل آدلانا چایلار گلیر
چوخ شاعیرین طبعی دونار بوز كیمی
شهریارین شعریده قاینار گلیر
(((((((((((((((((((((((((((((
بار الاها سن بیزه وئر بو شیاطین دن نجات
اینسانین نسلین کسیب ، وئر اینسه بو جین دن نجات
بیزدن آنجاق بیر قالیرسا ، شیطان آرتیب مین دوغوب
هانسی رؤیا ده گؤروم من ، بیر تاپا مین دن نجات
بئش مین ایلدیر بو سلاطینه گرفتار اولموشوق
دین ده گلدی ، تاپمادیق بیز بو سلاطین دن نجات
بیر یالانچی دین ده اولموش شیطانین بیر مهره سی
دوغرو بیر دین وئر بیزه وئر بو یالان دین دن نجات
هر دعا شیطان ائدیر ، دنیا اونا آمین دئییر
قوی دعا قالسین ، بیزه سن وئر بو آمین دن نجات
ارسینی تندیرلرین گوشویلاریندا اویناییر
کیمدی بو گودوشلارا وئرسین بو ارسیندن نجات
یا کرم قیل ، کینلی شیطانین الیندن آل بیزی
یا کی شیطانین اؤزون وئر بیرجه بو کین دن نجات
اؤلدورور خلقی ، سورا ختمین توتوب یاسین اوخور
بار الاها خلقه وئر بو حوققا یاسین دن نجات
دینه قارشی ( بابکی – افشینی ) بیر دکان ائدیب
بارالاها دینه ، بو بابکدن ، افشین دن نجات
( ویس و رامین ) تک بیزی رسوای خاص و عام ائدیب
ویس ده اولساق ، بیزه یارب بو رامین دن نجات
شوروی دن ده نجات اومدوق کی بیر خئیر اولمادی
اولماسا چای صاندیقیندا قوی گله چین دن نجات
من تویوق تک ، اؤز نینیمده دوستاغام ایللر بویو
بیر خوروز یوللا تاپام من بلکی بو نین دن نجات
« شهریارین » دا عزیزیم بیر توتارلی آهی وار
دشمنی اهریمن اولسون ، تاپماز آهین دن نجات
((((((((((((((((((((((((
توركون ديلي تك سوگلي،ايستكلي ديل اولماز
ئوزگه ديله قاتسان، بو اصيل ديل، اصيل اولماز
ئوز شعريني فارسا-عربه قاتماسا شاعر
شعري اوخيانلار، ائيشدنلر كسيل اولماز
فارس شاعري چوخ سوزلريني بيزدن آپارميش
"صابر" كيمي بير سفره لي شاعر،پخيل اولماز
توركون مثلي فولكلري دنيادا تكدير
خان يورقاني،كند ايچره مثل دير،ميتيل اولبماز
آذر قوشوني،قيصر رومي اسير ائتميش
كسري سؤزيودير بير بئله تاريخ ناغيل ائولماز
پيشميش كيمي ، شعرين ده گرك داد-دوزي اولسون
كند اهلي بيلر لر كي دوشابسيز خشيل اولماز
سؤزلرده جواهر كيمي دير، اصلي بدلدن
تشخيص وئرن اولسا بوقدر زير-زبيل اولماز
شاعر اولا بيلمزسن ، آنان دوغماسا شاعر
مس سن ،آبالام ، هر ساري كوينك قيزيل اولماز
چوق قيسّا بوي اولسان اوليسان جن كيمي شيطان
چوق دا اوزون اولما كي اوزون دا عقيل اولماز
مندن ده نه ظالم چيخار ، اوغلوم ، نه قصاص چي
بير دفعه بوني قان كي ايپكدن قيزيل اولماز
آزاد قوي اوغول عشقي طبيعت ده بولونسون
داغ-داشدا دوغولموش دلي جيران حميل اولماز
انسان اودي تودسون بو ذليل خلقين اليندن
الله ي سؤرسن ، بئله انسان ذليل اولماز
چوق دا كي سرابون سويي وار ياغ-بالي واردير
باش عرشه ده چاتدير سا سراب اردبيل اولماز
ملت غمي اولسا،بو جوجوق لارچؤپه دؤنمز
اربابلار يميزدن دا قارينلار طبيل اولماز
دوز واختا دولار تاخچا-طاباق ادويه ايله
اوندا كي ننه م سانجيلانار زنجفيل اولماز
----------------------------------------------------------------
گلچینی از غزل های ترکی شهریار
همراه با ترجمه فارسی
سن یاریمین قاصدی سن ایلش سنه چای دمیشم
(تو قاصد یارم هستی بنشین برایت چای سفارش داده ام)
خیالینی گوندریپ دیر بســــکی من آخ وای دمیشم
(از بس که من آه و ناله کرده ام خیالش را فرستاده )
آخ گجه لر یاتمامیشام من سـنه لای لای دمیشم
(آه که شبها از غم فراقت نخفته ام و برایت لای لای گفته ام)
سن یاتالی من گوزومه اولدوزلاری سای دمیشم
(آن دم که به خواب نازفرو رفته ای بجایت تاسحر ستاره هارا شمرده ام)
هر کس سـنه اوالوز دیه اوزوم سنه آی دمیشــم
(هر کس به تو ستاره گفته است خودم برایت ماه گفته ام)
سندن سورا حیاته من شیرین دسه زای دمیشم
(بعد از تو این زندگی هر قدر هم شیرین باشد در نظرم تلخ خواهد بود)
هر گوزلدن بیر گل آلیپ ســــن گوزه له پای دمیشم
(از هر ماه رخی شاخه گلی گرفته و برایت دسته گلی فرستاده ام)
ســـین گون تک باتماقیوی آی باتانا تای دمیشـم
(و غروب خورشید وار تو را مانند ماه گرفتگی دیده ام چون ماه من بودی)
ایندی یایا قیـش دییرم سابق قیشا یای دمیشم
(حال به بهار زمستان خواهم گفت اما قبل ها به زمستان بهار گفته ام)
----------------------------------------------------------------
غزل طنز شهریار
همراه با ترجمه فارسی
یار گونومی گؤی اسگییه توتدو کی دور منی بوشا
(همسرم روزگارم را سیاه کرده که زودی طلاقم بده)
جوتچو گؤروبسه ن اؤکوزه اؤکوز قویوب بیزوو قوشا ؟
(کجا دیدی که شخم زن گاو رو بذازه، با گوساله زمین شخم بزنه)
سن اللینی کئچیب یاشین ، من بیر اوتوز یاشیندا قیز
(سن تو از 50 گذشته، من یه دختره 30 ساله)
سؤیله گؤروم اوتوز یاشین نه نیسبتی اللی یاشا ؟
(بگو بینم 50 سال با 30 چه سنخیتی داره)
سن یئره قویدون باشیوی من باشیما نه داش سالیم ؟
(تو اگه سرتو گذاشتی زمین من چه خاکی سرم کنم)
بلکه من آرتیق یاشادیم نئیله مه لی ؟ دئدیم یاشا
(شاید من زیاد عمرم کردم اون وقت
باید چیکار کنم، گفتم زندگی کن)
بیرده بلالی باش نچون یانینا سوپورگه باغلاسین؟
(تازه کجا دیدی که سری که درد
نمی کنه به اش دستمال ببندند)
بؤرکو باشا قویان گرک بؤرکونه ده بیر یاراشا
(آدم باید پاشو به اندازه گلیمش دراز کنه)
دئدیم: قضا گلیب تاپیب ، بیر ایشیدی اولوب کئچیب
(گفتم کار تقدیر چنین بود، اتفاقی است که افتاده)
قوربانام اول آلا گؤزه ، حئیرانان اول قلم قاشا
(قربون اون چشم سیاهت، حیران اون ابروی کمندت)
ایگید اوغلان ائلین آتماز!
دوستو نامرده ساتماز!
غوربت ئولکه بهشت اولسا!
وطن تورپاغئنا چاتماز
)))))))))))))))))))))))))))))))
تورکی بیر چشمه ایسه من اؤنی دریا ائله دیم
بیر سؤیوق معرکه نی محشر کبرا ائله دیم
بیر ایشیلتی دی سها اولدوزی تک گؤرسنمز
گؤز یاشیملا من اونی عقد ثریا ائله دیم
امیدیم وار کی بو دریا هله اقیانوس اؤلا
اؤنا ضامین بو گؤزل عشقيمي اهدا ائله ديم
تورکی واللاه آنالار اوخشاقی لایلای دیلی دیر
دردیمی من بو دوا ایله مداوا ائله دیم.
وطن بایتای دیر، سازدیر، آشیق دیر
----------------------------------------------------------------
----------------------------------------------------------------
آنا تک ، جاندان عزيزدير آنا توْپراق ، “آنا ديل”
حؤرمتين ساخلا ياشارکن ، آنالار قدريني بيل
وطنين کيمليگيدير ، وارليغينين داش تَمَلي
کيمليگين بايراغيدير هر بالانين دوْغما ديلي
“آنا ديل”دير بَزهيَن دويغولارين اوْيلاغيني
سوسلهين آرزيلاري ، سئوگي ـ سئوينجين باغيني
بولبول اؤز “دوْغما ديلي” ايله گوله سؤيلر سؤزونو
هر گول اؤز رايحهسي ايله تانيدار اؤز اؤزونو
“آنا ديل”دير داشيان لايلالارين جان داديني
“آنا ديل”دير ياشادان اؤولادينين اؤز آديني
آنا ديلدير ائلينين تاريخي ، آيدين تانيغي
يوردونون ، اؤلکهسينين آيناسي ، سؤنمز چيراغي
“آنا ديل”ده آنانين سئوگيسي ، عطري ، دادي وار
“آنا ديل”ده وطنين شانلي شرفلي دادي وار
نظرات شما عزیزان: